معنی پادشاه گورکانى هند

لغت نامه دهخدا

پادشاه هند

پادشاه هند. [دْ / دِ ه ِ هَِ] (اِ مرکب) رای. و رجوع به پادشاه و رای شود.


هند

هند. [هَِ] (اِخ) گروهی است از اولاد لوطبن حام بن نوح. (منتهی الارب).

هند. [هَِ] (اِخ) (اقیانوس...) نام دریای عظیمی است که در جنوب کشور هند و قاره ٔ آسیا قرار گرفته است و از مشرق به اقیانوس آرام می پیوندد و ساحل غربی آن کناره های شرقی قاره ٔ افریقااست. دریای عمان و خلیج فارس در جنوب ایران از انشعابات این اقیانوس هستند. رجوع به اقیانوس هند شود.

هند. [هََ] (اِ) راه و طریق و هنجار و قاعده و قانون. (برهان):
گشاده بر ایشان و بر کار من
به هر نیک و بد هند و هنجار من.
فردوسی.
|| (فعل) یعنی هستند و موجودند. (برهان). اند. صورتی از فعل بودن است برای جمع سوم شخص. هست مفرد آن است:
از مردخرد بپرس ازیرا
جز تو به جهان خردوران هند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 90).
با تو فردا چه بماند جز دریغ؟
چون برد میراث خوار آنچت که هند.
ناصرخسرو.

هند. [هَِ] (اِخ) پارسی باستان هندو همریشه با سند، در کتیبه های عیلامی هی ایندویش، اوستا هندو، سنسکریت سینذو به معنی نهر، جویبار، رود سند یا ناحیه ٔ گرداگرد رود سند است و در شاهنامه گاه به فتح اول با کلماتی چون پرند قافیه شده است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). این کشور را در ممالک انگلیسی زبان ایندیامیگویند. کشوری است در جنوب آسیا و جنوب سلسله کوههای هیمالایا در کنار دریای عمان و بحر بنگال. این نام قبلاً به تمام سرزمینی که هند و پاکستان کنونی را تشکیل میداد اطلاق می شد و ایالات متعددی را شامل بود که هر کدام به نامی خوانده می شد. این سرزمین شبه قاره ای است که از قسمتهای دیگر آسیا با جبال عظیم هیمالایا جدا میشود. نام کهن این سرزمین بهاراته است. وسعت شبه قاره 3288818 کیلومتر مربع و جمعیت آن قریب چهارصد وچهل ملیون است. کشور هند از ممالک مشترک المنافع بریتانیای کبیر است. این کشور شامل 27 ایالت است که مهمترین آنها عبارتند از: ایالت های دهلی (ایالت مرکزی)، بمبئی، حیدرآباد، مدرس، میسور، پنجاب، سیکیم و بوتان. این سرزمین از شمال شرقی به چین و برمه و از شمال به تبت و نپال و در شمال غربی به پاکستان محدود است و در شرق پاکستان سرزمین «نتوآ» واقع شده که در شمال شرقی هند قرار دارد. هند فرانسوی و هند پرتقالی عبارتند از مناطق کوچکی که دو ساحل شرقی و غربی اراضی هند آن را احاطه کرده است. نیمه ٔ جنوبی از شبه جزیره ٔ هند میان بحر عمان و خلیج «بنگال » واقع است. بزرگترین رودخانه ٔ هند رود گنگ و «براهابترا» و «سند» میباشد. محصولات زراعتی هند که کفایت تغذیه و مایحتاج سکنه ٔ آن را نمیکند عبارت است از: برنج، کنف، پنبه و چای. سرمایه های طبیعی هند را جنگل های انبوه که از درختهای آن جهت کشتی سازی و غیر آن استفاده میشود، و معادن منیزیم و ذغال سنگ و مس و آهن تشکیل میدهد. ایالت «جمشیدپور» مرکز صنعت آهن و فولاد، و «بمبئی » مرکز کارخانجات نساجی و «کلکته » مرکز تولیدات کنف میباشند. شهرهای بزرگ مرزی عبارتند از: بمبئی و کلکته و مدرس. زندگی اجتماعی سکنه ٔ هند بر اساس اختلافات طبقات مردم پی ریزی شده که بسیاری ازقوانین دولتی برای مبارزه با آن است و تعصبات خشک مذهبی سبب فقر و گرسنگی اکثر سکنه ٔ هند است. هندیها توجه خاصی به زیارت اماکن و شهرهای مقدس مذهبی از جمله شهرهای بنارس و اﷲآباد دارند. تمدن هندوستان از حدود دو تا چهار هزار سال پیش از میلاد شروع میشود، قبائل آریائی از شمال هند در حدود 1500 ق. م. وارد آن سرزمین شده اند، و تمدن برهمایی را آغاز کرده اند و درنتیجه اصول مذهب «هندویی » به وجود آمده است. در قرن ششم قبل از میلاد، «بودا» ظهور کرد، و پیش از آن مذهب «هندویی » مذهب رسمی پادشاهان «موری » بود ولی «آسوکا» در قرن سوم قبل از میلاد دین «بودا» را دین رسمی کرد. فرهنگ هندی از زمان شاهان جوبتو (320 تا 544 م.) رونق یافت و سپس هنگامی که راجبوتی ها بر مناطق شمال غربی هند تسلط یافتند و به ایجاد حکومت ملوک طوایف پرداختند، آنها و خاندانهای پیش، از تشکیلات همدیگر تجاربی مفید به دست آوردند. این ملوک الطوایفی زمینه را برای فتوحات اسلامی در قرن 11 بوسیله ٔ سلطان محمود غزنوی فراهم کرد. در سال 1526 «بابر» پادشاه مغول برهند تسلط یافت. هند در روزگار اکبرشاه و شاه جهان و اورنگ زیب سیر تمدن را آغاز کرد و در همین روزگار بودکه پرتقالیها بر «جاوه » دست یافتند (1510 م.). هنگامی که طوایف «مراتی » و «سیک » علیه حکومت پادشاهان مغول قیام کردند، انگلیسی ها و فرانسوی ها در قرن 18 مناطقی برای خود از هند جدا کردند، پس از پیروزی «روبرت کلایف » بر «دیلکس » افسر فرانسوی، افراد انگلیسی در هند بیشتر شدند. و واران هستینگز فرمانروای انگلیسی بنیاد حکومت بریطانیا را در هند استوار گردانید. دولت بریتانیا در سال 1875 م. بر اثر شورشی که در آن تاریخ در هند بوقوع پیوست، کمپانی هند شرقی را که گرداننده ٔ هند بود منحل کرد و به این سرزمین خودمختاری داده شد و در سال 1877 ملکه ویکتوریا امپراطور بریتانیا به هند دعوت شد و در آن هنگام نماینده ٔ مخصوص ملکه که از طرف حکومت بریتانیا تعیین میشد، بر هند فرمانروایی میکرد، و یک هیأت (اجرائی) مرکب از افراد عالی رتبه ٔ دولت بریتانیا او را راهنمائی می نمودند. هند به تدریج از خواب غفلت بیدار شد و عده ای از رهبران هندی در سال 1884 دستجات و سازمانهای ملی را تشکیل دادند که هدف اصلی آنان رسیدن به استقلال تام بود. در سالهای 1906 تا 1915، دولت انگلیس ناچار شد که اداره ٔبعضی از امور کشور را به مردم هند ارجاع نماید. در این هنگام بود که رهبر بزرگ هند «گاندی » قیام کرد و علیه استبداد بریتانیا به مبارزه پرداخت، اگرچه «گاندی » با یارانش چند مرتبه زندانی شد ولی باز به مبارزات خود ادامه داد تا در سال 1930 تا 1933 دولت بریتانیا زعمای هند را به کنفرانس میزگرد دعوت نمود، لکن از مذاکرات آن کنفرانس نتیجه به دست نیامد. در آغاز جنگ دوم جهانی فرمانروایان بریتانیا در هند حکومت نظامی اعلام کردند و در حدود دو ملیون هندی را به سربازی دعوت نمودند و آنها را به جبهه ٔ جنگ فرستادند. پس از تجاوز ارتش ژاپن در سال 1942 به کشورهای سیام و مالایا و برمه، اختلاف شدیدی در بین سران هند و سران مسلمانان هند که رهبر آنها محمدعلی جناح بود بوجود آمد. مسلمانان میخواستند کشوری مرکب از مناطق مسلمان هند تشکیل دهند. در آن هنگام که حزب کارگر انگلیس حکومت را به دست گرفت و هیأت وزیران خود را تشکیل داد، حکومت بریتانیا قوانینی وضع نمود که به موجب آن به هند و سیلان و پاکستان استقلال داده شد، و در ماه اوت 1947 م. آخرین سرباز انگلیس خاک هند را ترک گفت، و در تاریخ ژانویه ٔ 1950 هند حکومت جمهوری مستقل خود را اعلام نمود و به عضویت اتحادیه ٔ کشورهای مشترک المنافع بریتانیا درآمد. هند در تاریخ 1952 برنامه های پنجساله ٔ خود را برای عمران و آبادانی شروع کرد، ولی روابطآن کشور با همسایه ٔ بزرگ خود پاکستان بر سر مسئله ٔ کشمیر رو به وخامت نهاد و همچنین با کشور چین در مسائل مرزی اختلاف نظر پیدا کرد. البته پس از آنکه چین کمونیست در تاریخ 1959 بر تبت مستولی شد و تجاوزات مرزی خود را به خاک هند آغاز کرد، ناحیه ٔ ماکماهون خط مرزی بین چین و هند شد. در تاریخ 31 اکتبر 1961 م. هند همسایه ٔ خود را به تجاوزهای پیاپی به پادگانهای نظامی متهم ساخت و در تاریخ 18 دسامبر 1961 نیروهای هند مستعمرات پرتقال را که شامل «داماو» و «جوا» و «دیو» واقع در ساحل غربی بود، به تصرف درآوردند. سپس در تاریخ اکتبر 1962 نیروهای چین به مرکز «لونجو» حمله کردند و مناطق شمال شرقی هند را اشغال نمودند و بانیروهای هند به زد و خورد پرداختند. نیروهای هند دراین جنگ آسیب دیدند، و چون در برابر سربازان چین تاب نیاوردند عقب نشینی کردند و منطقه ٔ لاداخ واقع در شمال شرقی و قسمتهای دیگر مرزی تبت در نواحی شمال شرقی به تصرف نیروهای چین درآمد، و سربازان هند به طرف «نامکاشو» واقع در جنوب «ماکماهون » عقب نشستند. و همچنین پادگانهای دیگری در نزدیک مرز کشمیر را تخلیه نمودند. ارتش هند بار دیگر به پیشروی خود ادامه داد و سه مرکز مهم دیگر را در نوار مرزی اشغال نمود. در نوامبر 1962 کریشنامنون که وزیر جنگ هند بود از منصب خود استعفا کرد، و جواهر لعل نهرو نخست وزیر وقت شخصاً پست وزارت جنگ را به عهده گرفت. در هفتم نوامبر نیروهای چین مجدداً به اراضی هند تجاوز نمودند. در این هنگام بود که حکومت هند از کشورهای بریتانیا و ایالات متحده و کانادا تقاضای کمک کرد که مقدار لازمی اسلحه و هواپیمای جدید به آن کشور بدهند. دولتهای مذکور درخواست هند را پذیرفتند. در 16 نوامبر دولت چین حملات نظامی را دوباره به مرزهای هند آغاز کرد و خط دفاعی هند را در جبهه ٔ شرقی کوههای «هیمالایا» منهدم ساخت. و در 19 نوامبر سربازان چین در طول 35 کیلومتر به داخل خاک هند در امتداد رودخانه ٔ «لوهیت » به طرف دشتهای «آسام » پیشروی کردند. در بیستم نوامبر دولت چین قرارداد آتش بس را در سرتاسر مرزهای هند و چین اعلام کرد و تعهد کرد که نیروهای خود را تا اول دسامبر به داخل خاک چین در بیست کیلومتری خط مرزی که قبلاً آن را اشغال کرده بود، فراخواند و پیشنهاد کرد که منطقه ای غیرنظامی به فاصله ٔ بیست کیلومتر در بین دو کشور بوجود بیاید تا زمینه برای مذاکرات دو کشور در مورد اختلافات موجود فراهم شود. هند در این مذاکرات اصرار داشت که نیروهای چین به مواضعی که در 8 سپتامبر در آن متمرکز بودند، عقب نشینی کنند. در 26 نوامبر هند پیشنهادهای چین را در مورد آتش بس رد کرد، و روز بعد قرارداد کمکهای نظامی را با دولت انگلیس امضاء کرد. روز دهم دسامبر 1962 کنفرانس کولومبو به منظور رفع اختلافات مرزی دو کشور چین و هند تشکیل شد. (از فرهنگ جغرافیائی وبستر) (از الموسوعه العربیه المیسره). اختلافات مرزی چین و پاکستان با دولت هند هنوز برطرف نشده و یکی از نگرانی های قابل توجه جهان سیاست است:
پدر بوده در ناز و خزّ و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند.
فردوسی.
گر از کابل و زابل و مرز هند
شود روی گیتی چو چینی پرند.
فردوسی.
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند.
فردوسی.
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی.
همی نگون شود از هیبت نهیب تو را
به ترک خانه ٔ خان و به هند رایت رای.
عنصری.
پر از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند.
اسدی.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده ٔ علما و براهمه ٔ هند است. (کلیله و دمنه). در خزاین ملوک هند کتابی است که از زبان بهایم و وحوش و سباع و حشرات جمع کرده اند. (کلیله و دمنه).
من همی در هند معنی راست همچون آدمم
وین خران در چین صورت راست چون مردم گیا.
خاقانی.
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند.
خاقانی.
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیده اند.
خاقانی.
رجوع به هندوستان شود.

هند. [هَِ] (ع اِ) گله ٔ صد شتر یا اندکی زائد از صد یا اندکی کم از آن یا دو صد. ج، اهند، اهناد، هنود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


پادشاه

پادشاه. [دْ / دِ] (ص مرکب، اِ) از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه، خدیو و فرمانروا. معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [کسی که به اقتدار فرمان راند] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است: «نامی است فارسی باستانی مرکب از پاد و شاه و پاد بمعنی پاس و پاسبان و نگهبان و پائیدن و دارندگی تخت و اورنگ باشد و شاه بمعنی اصل و خداوند و داماد و هر چیز که آن به سیرت و صورت از امثال و اقران بهتر و بزرگتر باشدچنانکه خواهد آمد، پس معنی این اسم برین تقدیر از چهار وجه بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چه سلاطین پاسبان خلق اﷲاند، دویم همیشه داماد و چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را هم به این اسم خوانند مناسبت دارد، سیم چون پادشاه نسبت به سایر مردم اصل و خداوند باشد و پایندگی و دارندگی بحال او انسب است پس اگر او را به این نام خوانند لایق بود، چهارم خداوند تخت و اورنگ است و این معنی از جمیع معانی اولی باشد و بعضی گویند پادشاه به لغت باستانی بمعنی اصل و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی است، و بحذف آخر نیز درست است که پادشا باشد و بعربی سلطان میگویند». و در فرهنگ رشیدی چنین آمده: «خواجه افضل در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده که شاه بمعنی اصل و خداوندو پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن ودارندگی ملک و خلق، و بمعنی پاس و تخت نیز آمده و مناسب است پس معنی ترکیبی خداوند پاس و پائیدن و تخت، و بمعنی داماد نیز آمده چه پادشاه داماد عروس ملک است، و بعضی گفته اند پاد لغتی است در پاده یعنی رمه ٔ دواب پس معنی ترکیبی خداوند رمه یعنی رعایا و نیز شاه هر چیز که از افراد نوع خود ممتاز باشد خواه امتیاز صوری خواه معنوی، مانند شاه راه و شاه تیر و شاه امرود و شاه بیت پس معنی ترکیبی آنکه ممتاز از رعایا باشد.» در فرهنگ جهانگیری هم مطالب مذکور با تفاوتی اندک چنانکه می آوریم آمده است: «پادشاه نامی است پارسی باستانی و معنی پاد سه طریق بنظر رسیده اول بمعنی پاس و پاسبان، دوم پائیدن و دارندگی، سیم تخت چنانکه در ذیل لغت پاد ذکر شد و شاه به چهار معنی آمده اول چیزی بود که به سیرت و صورت از امثال بهتر و بزرگتر باشد چنانچه بیت خوب را شاه بیت و سوار خوب را شاه سوار وراه وسیع را شاه راه و تیر بزرگی را که بدان خانه پوشیده اند شاه تیر خوانند و امثال این بسیار است. دوم داماد باشد، سیم بمعنی اصل و خداوند بود پس معنی این اسم شریف بدین تقدیر از چهار بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چون سلطان پاسبان خلق است اگر این معنی اخذ کنند بغایت شایسته باشد، دوم همیشه داماد چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را باین اسم نامند مناسب مینماید، سیم چون پادشاه نسبت به سایرمردمان اصل و خداوند باشد و پائیدن و دارندگی بحال او انسب است اگر او را بدین نام بخوانند پس لایق بود، چهارم خداوند تخت و این از جمیع معانی انسب و اولی خواهد بود. خواجه افضل الدین کاشی در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده است که پادشاه نامی است باستانی و شاه در سخن باستانی اصل باشد و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن و دارندگی. || » شاه. قب. ملک. ملیک. امیر. سلطان. (مهذب الاسماء).آکل. (منتهی الارب). مالک. خداوند. خدیو. شهریار. شاهنشاه. شاهانشاه. حصیر. شه. پادشه. خدیش. خدیوَر. رَیهه. شاهنشه. شهنشه. شهنشاه. خسرو. کسری. اَصیَد. و این کلمه میان فارسی زبانان هند به بای عربی مستعمل است (یعنی کلمه ٔ پادشاه). (غیاث اللغات):
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.
فضل بن عباس ربنجنی.
براه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
بکردار کشتی است کار سپاه
همش باد و هم بادبان پادشاه.
فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلندکه باشد.
عنصری.
پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشیده شد. (تاریخ بیهقی). چیزها گفت و کرد که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی). در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را این آگاهی نباشد. (تاریخ بیهقی). خیمه ملک است و ستون پادشاه. (تاریخ بیهقی). اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت. (تاریخ بیهقی). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر... نباشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفتن. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی). از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه محتشم. (تاریخ بیهقی). پسر خواجه احمد عبدالصمد را... فرستاد... تا ودیعت باکالنجار را... بپرده ٔ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی). و آنگاه، چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد به قلعت کوهتیز به تکین آباد و هرچند آن بر هوای پادشاهی بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی). طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی). و کس را نرسید که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان. (تاریخ بیهقی). کارنامه ٔ این پادشاه بزرگ برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون اینجا رسم بهره ٔ آن نبشتن بردارم. (تاریخ بیهقی). اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست. (تاریخ بیهقی). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). این خواجه از چهارده سالگی باز، بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). به هرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). [اسکندر] فور را... که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). این پادشاه [مسعود] حلیم و کریم و بزرگ است. (تاریخ بیهقی). این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). حاصلی بدین بزرگی ازآن وی بر آن پادشاه حلیم کریم عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که سیر نباشد رعیت او گرسنه خسبند. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). همه کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه به صحبت اهل علم. (عقدالعلی). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. پادشاه چون راکب شیر است همه را ازو وهم باشد و او رااز مرکب یعنی از پادشاهی. (منسوب به احنف بن قیس، نقل از تاریخ گزیده).
پادشاه وحوش از آن باشد
که بخود کار خود کند ضیغم.
ابن یمین.
|| فرمانروا. حاکم. مسلط. قاهر. صاحب اختیار:
همه پادشاهید بزمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
همه پادشاهید بر گنج خویش
کسی را که گردآمد از رنج خویش.
فردوسی.
باید دانست که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی).
چون بر هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه ٔ من ازسفه سپاه.
سوزنی.
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش.
اوحدی.
- پادشاه بزرگ، عاهل. (منتهی الارب).
- پادشاه چین، آفتاب. (برهان).
- پادشاه چین، فغفور. (دهّار). و القاب پادشاهان ممالک در الاَّثار الباقیه ص 100-102 چنین آمده است:
پادشاه ساسانی، شاهنشاه. کسری.
پادشاه روم، باسلی. قیصر.
پادشاه اسکندریه، بطلمیوس.
پادشاه یمن، تُبّع.
پادشاه ترک خَزرَ و تَغزغز، خاقان.
پادشاه ترک غزیّه، حنوته.
پادشاه چین، بغبور.
پادشاه هند، بلهرا.
پادشاه قنوج، رابی.
پادشاه حبشه، النجاشی.
پادشاه نوبه، کابیل.
پادشاه جزائر بحرالشرقی، مهراج.
پادشاه جبال طبرستان، اصفهبذ.
پادشاه دنباوند، مصمغان.
پادشاه غرجستان، شار.
پادشاه سرخس، زاذویه.
پادشاه نسا و ابیورد، بهمنه.
پادشاه کش، نیدون.
پادشاه فرغانه، اخشید.
پادشاه اسروشنه، اَفشین.
پادشاه چاچ (شاش)، تدن.
پادشاه مرو، ماهویه.
پادشاه نیشابور، کنبار.
پادشاه سمرقند، طرخون.
پادشاه سریر، الحجّاج.
پادشاه دَهستان، صول.
پادشاه جرجان، اناهبَذ.
پادشاه صقالبه، قبّار.
پادشاه سریانیین، نمرود.
پادشاه قبط، فرعون.
پادشاه بامیان، شیر بامیان.
پادشاه مصر، العزیز.
پادشاه کابل، کابل شاه.
پادشاه ترمذ، ترمذ شاه.
پادشاه خوارزم، خوارزمشاه.
پادشاه شروان، شروان شاه.
پادشاه بخارا، بخارخداه.
پادشاه گوزگانان، گوزگان خذاه.
در ترکیب جهان پادشاه و نظایر آن رجوع به ردیف خود شود.
- پادشاه ختن، خورشید. (برهان).
- پادشاه درندگان، شیر.
- پادشاه روم، هرقل. (قاضی محمد دهار).
- پادشاه شدن، تملک. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مُلک. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه عمالقه. اُجاج. (قاموس کتاب مقدس).
- پادشاه کردن، املاک. تملیک. (منتهی الارب).
- پادشاه گردانیدن، تملیک. تحیّه. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه گردانیدن بر چیزی، تحویل. مالک گردانیدن. تملیک.
- پادشاه نیمروز، پادشاه سیستان.
- || آفتاب.
- || مردم نیک پی و مبارک قدم.
- || حضرت آدم علیه السلام. (برهان).
- پادشاه یمن، قیل. ج، اقیال. (منتهی الارب). تبّع. ج، تبابعه.

فرهنگ عمید

هند

راه، طریق،
هنجار،
قاعده و قانون: گشاده بر ایشان و بر کار من / به‌ هر نیک و بد هند و هنجار من (فردوسی: لغت‌نامه: هند)،

واژه پیشنهادی

تعبیر خواب

پادشاه

اگر بیند در نزد پادشاه بزرگ بود، دلیل است که از پادشاه بهره ونصیب یابد. اگر پادشاه را در لباسی نیکو بیند، در سرائی یا در کوچه ای که منسوب به او است، دلیل است بر زیادتی وبزرگی پادشاه و ولایت و عزت و جاه وی و خدم و حشم و مال و خزائن او. اگر بیند در پادشاه نقصانی است، تاویلش به خلاف این بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند پادشاه به روی ختفه است، دلیل است پادشاهی بر وی بماند. اگر پادشاه بیند که به زمین فرو شد، دلیل که مردی پادشاه را حرمت و منزلت بیفزاید. - جابر مغربی

اگر بیند که پادشاه او را جامه داد و کلاه داد، دلیل که بر مردمان خویش رئیس و الی گردد. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه است پاکیزه، دلیل بود بر شرف و اقبال و صلاح کار ودرازی عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه چرکین و دریده بود، دلیل بود بر بدی حال پادشاه و عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه دستار است، چنانکه در روزگار رسول (ص) بر سر صحابه است، دلیل که به پادشاه عدل و انصاف برسد. اگر بیند پادشاه را بار بگرفت و به فرمان او شد، دلیل که مملکت جهان بگیرد و بر آن قرار گیرد. اگر بیند پادشاه شد، دلیل که بیننده خواب توانگر شود. اگر بیند پادشاه در کوچه یا در سرای او درآمد، چنانکه در آمدن او به زاری و انکار است، دلیل است که اهل آن موضع را غم و اندوه رسد از سبب پادشاه. اگر بیند در آمدن او آنجا چیزی منکر نبود، دلیل است هیچ مضرت و زیان به اهل آن موضع نرسد. - حضرت دانیال

اگر بیند پادشاه به شهری درآمد و بر پادشاه آن شهر غلبه کرد، دلیل نماید که کار آن شهر نقصان و آفت پذیر بود. اگر بیند که پادشاه در شهر او یا خانه او بخفت، دلیل که پادشاه بدان حاجت افتد و شغل و عملش فرماید. - اسماعیل بن اشعث

معادل ابجد

پادشاه گورکانى هند

669

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری